جمعه 92 اردیبهشت 13 :: 3:25 عصر :: نویسنده : رها
خیلی سخته که فرزندی جلوی مادرش پر پر بشه.. سختره اگه تکه تکه هم بشه.... ولی سختتر از همه اینها ...حرف مردمه..که میگن: به اینم میگن مادر...چطور دلش اومد!!؟؟ ولی غافل اند از اینکه اون یک مادره.. ,مادر.... مادر فقط مادر فرزند خودش نیست ,اون حس مادری که توی وجودشه...برای همه فرزندان جهان مادری میکنه.... یه مادر وقتی میبینه فرزند خودش پرکشیده .... حاضر نیست پرکشیدنفرزند دیگه اش رو ببینه حتی اگه از گوش و خون خودش نباشه..! اون مادر حاضر میشه ؛اعضای بچه اش رو اهدا کنه تا بچه ی ایگه اش سالم بمونه و خاطره پرپرشدنش برای دیگری تکرار نشه...:(
به این میگن مادر یعنی کسی که تابلوی خداست که تار وپود روحش رو از مهربونی بافته اند... قدر اینجور مادرها رو بدونیم...
** 92/2/11 ساعت 16:30 به مناسبت قدردانی از مادری که اعضای بچه اش رو اهدا کرده بود ودر جشن روز مادر شهرمون ازش تقدیرشد:)** موضوع مطلب :
جمعه 92 اردیبهشت 13 :: 3:18 عصر :: نویسنده : رها
تقدیم به معلم عزیزم:)
روزی داشتم مثل شمع درجهانی خاموش میسوختم...
تومرا در آغوش گرفتی وبا سوزاندن خودت
چگونه ماندن وچگونه پرنور بودن را به من آموختی ..
91/2/12 ساعت8:10
موضوع مطلب :
سه شنبه 91 دی 19 :: 11:40 صبح :: نویسنده : رها
چند روزی بود که به دنبال واژه ها میدویدم تا اسیرشان کنم وبچینمشان روی یک کاغذ وچند سطری بشوند برای تسکین دلم..! ولی هرچه میدویدم بهشان نمیرسیدم..!! از نفس که افتادم واژه هایم را یافتم... بغضی شده بودند در گلویم ...بغضی سرد وسنگین که حتی نای چیدنشان روی کاغذ را هم ازمن گرفته بودندچه رسد به دویدن واسیر کردنشان...؟!!
عاقبت اسیرشان شدم! درحالی که میخواستم اسیرشان کنم وچند صباحی را درمیانشان بگذرانم وآرام گیرم... اسیرشان که شدم به جای شکنجه آرامم کردند! دلداریم دادند وبعد هم رهایم کردند! ولی اگر من اسیرشان کرده بودم چه میشد؟ آیا رهایشان میکردم؟ آیا آرامشان میکردم؟ آیا دلداریشان میدادم؟!!!
در حقیقت وقتی تو اسیر واژگان میشوی وبغضی میشوند در گلویت آرام میشوی... نه آن هنگام که اسیر میکنی وشکنجه میدهی وشکنجه میشوی...هم خودت هم آن واژه های بی زبان..!
91/10/18 ساعت 00:20 بامداد
موضوع مطلب :
جمعه 91 آبان 12 :: 9:48 عصر :: نویسنده : رها
همیشه فکر میکردم خدا باید خوشبختی رو کادو کنه وبیاد در خونه و بگه:رها اینم خوشبختی ای که خواسته بودی بگیر وبذار تاقچه اتاقت تا تو هم خوشبخت باشی...! همون سالهای اول خدا خوشبختی رو بهم داد منم گذاشتمش توی طاقچه اتاقم...و گفتم: من خوشبختم.... ولی پس چرا خوشبخت نیستم... مگر میشود آدم خوشبختی در خانه اش داشته باشد ولی خوشبخت نباشد..! خدایا..مرا گول زدی ..شاید این چیزی که من دادی اصلا خوشبختی نیست... اگر بود که من باید خوشبخت میبودم ... ولی نیستم! سالها از دادن خوشبختب خدا به من میگذرد ومن هر روز به بهانه ای فکر میکنم که خدا نمیخواهد به من خوشبختی بدهد..! دیروز بعد از 19 سال رفتم تا کادوی خوشبختی ام را گرد گیری کنم.... فهمیدم که خوشبختی ام در این مدت اصلا خاک نگرفته است...تمیز تمیزبود.. مثل روز اول....چرا؟؟؟ نکند کسی از خوشبختی ای که خدا به من داده وبرای من فرستاده بود استفاده میکرده...! عصبانی شدم..... خوشبختی ام را برداشتم واز اتاق بیرون انداختم...! بغض گلویم را گرفته بود ...ولی احساس خوشبختی میکردم ولی از طرفی هم میدانستم که من دیگر خوشبخت نیستم....چون خوشبختیم را دور انداخته بودم....
تااینکه کسی در زد...کیه؟.....یه بسته دارین!.... رفتم بسته را گرفتم و بازش کردم.....خوشبختی ام را دیدم!....چطور ممکن است من که دورش انداخته بودم..! ولی همان بود ...همان قبلی ....خود خودش بود... ***با این تفاوت که رویش نوشته شده بود: خوشبختی در دل توست نه در طاقچه اتاقت.....
پ ن: خوشبختی داشتن پدر ومادر است ...داشتن خداست... داشتن دل مردم است ... وحتی داشتن لبخندی از ته دل...
موضوع مطلب : |