جمعه 91 آبان 12 :: 9:48 عصر :: نویسنده : رها
همیشه فکر میکردم خدا باید خوشبختی رو کادو کنه وبیاد در خونه و بگه:رها اینم خوشبختی ای که خواسته بودی بگیر وبذار تاقچه اتاقت تا تو هم خوشبخت باشی...! همون سالهای اول خدا خوشبختی رو بهم داد منم گذاشتمش توی طاقچه اتاقم...و گفتم: من خوشبختم.... ولی پس چرا خوشبخت نیستم... مگر میشود آدم خوشبختی در خانه اش داشته باشد ولی خوشبخت نباشد..! خدایا..مرا گول زدی ..شاید این چیزی که من دادی اصلا خوشبختی نیست... اگر بود که من باید خوشبخت میبودم ... ولی نیستم! سالها از دادن خوشبختب خدا به من میگذرد ومن هر روز به بهانه ای فکر میکنم که خدا نمیخواهد به من خوشبختی بدهد..! دیروز بعد از 19 سال رفتم تا کادوی خوشبختی ام را گرد گیری کنم.... فهمیدم که خوشبختی ام در این مدت اصلا خاک نگرفته است...تمیز تمیزبود.. مثل روز اول....چرا؟؟؟ نکند کسی از خوشبختی ای که خدا به من داده وبرای من فرستاده بود استفاده میکرده...! عصبانی شدم..... خوشبختی ام را برداشتم واز اتاق بیرون انداختم...! بغض گلویم را گرفته بود ...ولی احساس خوشبختی میکردم ولی از طرفی هم میدانستم که من دیگر خوشبخت نیستم....چون خوشبختیم را دور انداخته بودم....
تااینکه کسی در زد...کیه؟.....یه بسته دارین!.... رفتم بسته را گرفتم و بازش کردم.....خوشبختی ام را دیدم!....چطور ممکن است من که دورش انداخته بودم..! ولی همان بود ...همان قبلی ....خود خودش بود... ***با این تفاوت که رویش نوشته شده بود: خوشبختی در دل توست نه در طاقچه اتاقت.....
پ ن: خوشبختی داشتن پدر ومادر است ...داشتن خداست... داشتن دل مردم است ... وحتی داشتن لبخندی از ته دل...
موضوع مطلب : |