شنبه 91 آذر 4 :: 2:0 عصر :: نویسنده : رها
ای ماه تابنده,ای موج طوفنده تودر پی آب و اباز تو شرمنده خمیده ام,شکسته ام,برادرم بی تو ببین ز پا شکسته ام برادرم بی تو زهر کجا پا به پای من بودی برادر با وفای من بودی *** ******* **** همه تشنه بودند...عباس دیگر نتوانست گریه کودکان را تاب بیاورد... برخواست.... رفت تا آب بیاورد...
به فرات رسید...دستش را پراز آب کرد وجلوی صورتش گرفت ... مکثی کرد...آب را به رود برگرداند ومشک را پر از آب کرد.... به راه افتاد تا علی وسکینه را آب برساند...
ملعونی دستش را نشانه گرفت؛دستش جدا شد...ولی عباس مشک را رها نکرد.. عباس هنوز امید داشت ...آن یکی دستش را زدند..هنوز امید داشت... مشکش را زدند وعباس نا امید برزمین افتاد... وبرای اولین بارصدا زد برادرم... عباس به خیمه نرفت چراکه شرمنده بود شرمنده روی برادر زاده هایش..شرمنده زینب.. شرمنده بچه های فاطمه....
عباس که شهید شد... زینب گفت:باید لباس اسارت به تن کنیم.... حسین گفت:کمرم شکست... دشمن گفت:بتازید که لشگر حسین بر زمین افتاده ....
وعباس اینگونه بود..همانگونه که در نوجوانی آرزویش را داشت.... آرزو داشت پدرش بگوید ..تا عباس را دارم نیازی به لشگر ندارم.... وحسین نیز تا عباس را داشت نیازی به آب هم نداشت چه برسد به لشگر...
در کنار علقمه سروی زپا افتاده است یا گلی از گلشن آل عبا افتاده است جانم فدایت عباس...
پ نوشت: به غیر از اشعار, متن از نوشته های خودمه......التماس دعا
موضوع مطلب : |