سه شنبه 91 دی 19 :: 11:40 صبح :: نویسنده : رها
چند روزی بود که به دنبال واژه ها میدویدم تا اسیرشان کنم وبچینمشان روی یک کاغذ وچند سطری بشوند برای تسکین دلم..! ولی هرچه میدویدم بهشان نمیرسیدم..!! از نفس که افتادم واژه هایم را یافتم... بغضی شده بودند در گلویم ...بغضی سرد وسنگین که حتی نای چیدنشان روی کاغذ را هم ازمن گرفته بودندچه رسد به دویدن واسیر کردنشان...؟!!
عاقبت اسیرشان شدم! درحالی که میخواستم اسیرشان کنم وچند صباحی را درمیانشان بگذرانم وآرام گیرم... اسیرشان که شدم به جای شکنجه آرامم کردند! دلداریم دادند وبعد هم رهایم کردند! ولی اگر من اسیرشان کرده بودم چه میشد؟ آیا رهایشان میکردم؟ آیا آرامشان میکردم؟ آیا دلداریشان میدادم؟!!!
در حقیقت وقتی تو اسیر واژگان میشوی وبغضی میشوند در گلویت آرام میشوی... نه آن هنگام که اسیر میکنی وشکنجه میدهی وشکنجه میشوی...هم خودت هم آن واژه های بی زبان..!
91/10/18 ساعت 00:20 بامداد
موضوع مطلب : |