سه شنبه 91 دی 26 :: 11:3 صبح :: نویسنده : رها
دیروز آینه ام از روی دیوار افتاد وشکست.... هرچه تلاش کردم خودم را یکپارچه در آن ببینم نشد.. قطعا هایش را کنار هم چیدم ...ولی باز.... آینه انگار که بندزن میخواست...بندزنی که بسازدش مثل روز اول! ولی تازگی ها بند زن ها هم کم کار شده ان..! آخر دیگر کسی آینه شکسته را بند نمیزند..!
خورده هایش را جمع میکند و می اندازد دور دست ...! راستی یادم رفته بود آینه ام چینی بود سرخ بود وکمی هم شبیه دل بود...! وقتی شکست انارش ترک خورد ...وتماتم وجودم را لبریز دانه کرد....دانه های شکسته..! امروز پس از گذشت ماه ها یک بند زن پیدا کردم.... دلم را بند زد وانار ترک خورده دلم را....
پ.ن:خدا جواب دلهای شکسته رو زودتر میده..
91/10/24 ساعت 11:30 موضوع مطلب :
شنبه 91 دی 23 :: 4:11 عصر :: نویسنده : رها
تمام گلبرگهایم را تقدیمت میکنم تابدانی حتی در نهایت نداری هم دوستت دارم.. تمام گلبرگ هایم را تقدیکت میکنم.. به جز آخرینش را که نگه داشتمش برای روزمبادا.. روزی که تو با نا امیدی می آیی وشروع میکنی...
دوستم دارد ... دوستم ندارد... و می بینی که من هنوز هم دوستت دارم...
91/8/28 ساعت 12:55 موضوع مطلب :
شنبه 91 آذر 4 :: 2:0 عصر :: نویسنده : رها
ای ماه تابنده,ای موج طوفنده تودر پی آب و اباز تو شرمنده خمیده ام,شکسته ام,برادرم بی تو ببین ز پا شکسته ام برادرم بی تو زهر کجا پا به پای من بودی برادر با وفای من بودی *** ******* **** همه تشنه بودند...عباس دیگر نتوانست گریه کودکان را تاب بیاورد... برخواست.... رفت تا آب بیاورد...
به فرات رسید...دستش را پراز آب کرد وجلوی صورتش گرفت ... مکثی کرد...آب را به رود برگرداند ومشک را پر از آب کرد.... به راه افتاد تا علی وسکینه را آب برساند...
ملعونی دستش را نشانه گرفت؛دستش جدا شد...ولی عباس مشک را رها نکرد.. عباس هنوز امید داشت ...آن یکی دستش را زدند..هنوز امید داشت... مشکش را زدند وعباس نا امید برزمین افتاد... وبرای اولین بارصدا زد برادرم... عباس به خیمه نرفت چراکه شرمنده بود شرمنده روی برادر زاده هایش..شرمنده زینب.. شرمنده بچه های فاطمه....
عباس که شهید شد... زینب گفت:باید لباس اسارت به تن کنیم.... حسین گفت:کمرم شکست... دشمن گفت:بتازید که لشگر حسین بر زمین افتاده ....
وعباس اینگونه بود..همانگونه که در نوجوانی آرزویش را داشت.... آرزو داشت پدرش بگوید ..تا عباس را دارم نیازی به لشگر ندارم.... وحسین نیز تا عباس را داشت نیازی به آب هم نداشت چه برسد به لشگر...
در کنار علقمه سروی زپا افتاده است یا گلی از گلشن آل عبا افتاده است جانم فدایت عباس...
پ نوشت: به غیر از اشعار, متن از نوشته های خودمه......التماس دعا
موضوع مطلب :
شنبه 91 آبان 27 :: 3:31 عصر :: نویسنده : رها
این روز ها آسمان خون گریه میکند..نه به خاطر حسین وابالفضل وعلی اکبرو علی اصغرو حر وزینب وسکینه ورقیه و.... بلکه به خاطر بی وفایی ..بی وفایی من وشما! مایی که اصل واقعه عاشورا وحسین را گم کردیم وپرداختیم به خون وخونریزی وسر بریده و الل الخصوص تشنگی کاروان امام...! حسین سید الشهداست...درست به مظلو.میت کشتنش ..... درست ولی تاحالا فکر کردین اصل وهدف عاشورا چی بود..؟؟....چه درسی داشت..؟/ مقاومت در برابر تشنگی..!! نــــــــــه... وفاداری.......!! نـــــــــــــــــــه... نماز....! آری.... درسش این بود که ولایت پایدار بمونه ولایتی که ما تاحالا شاید اصلا بهش فکر نمی کردیم! اصلا میدونستین اگه واقعه عاشورا رخ نمیداد...اسلام مرده بود...دیگه اسلامی نبود ...دیگه حسینی نبود ... که شما به بهانه اون به خاطر دربه دری های خودتون توی زندگی هم شده گریه کنین!!
بدتراز همه این بی وفایی ها اینه که اومدن و بزرگترین درد امام رو تشنگی نشونمون دادند..! توی روضه ها از لبای خشکیده امام گفتند از سر بریده اش...از زینب وسکینه...ولی افکار امام رو بهمون یاد ندادند به جاش زخمهای تنشون رو نشون دادند وبزرگترین درد امام رو بی آبی خوندن...
توی این شبا دراصل ما باید به حال خودمون گریه کنیم کههنوز بعد از قرنها حسین وهدفش رو نشناختیم... هنوز واقعیت کربلا رو درک نکردیم. .ولی مشکی میپپوشیم ... مشکی عزا. ..ولی نه عزای افکار حسین...بلکه عزای زخمهای نخورده حسین...
موضوع مطلب :
سه شنبه 91 آبان 16 :: 2:29 عصر :: نویسنده : رها
سالها پیش وقتی برای اولین بار در این دنیا قدم نهادیم گریه سر دادیم...میدانید چرا؟
چون میترسیدیم,میترسیدیم چون تا به آن هنگام در دنیایی بزرگ از نظرپاکی وصداقت زندگی میکردیم.... وهمین پاکی بود که ما را از ورود به این دنیا میترسیاند ...وما میترسیدیم وگریه میکردی....! سالها گذشت وما همچنان گریه کردیم...ولی هیچکس نفهمیدما به راستی برای چه گریه میکنیم... آنقدر برایمان از دنیا ولذت هایش گفتندکه کم کم خودمان هم باورمان شد که برای نیازهای دنیایی مان گریه میکنیم..! آنقدر گفتند وگفتند که خودمان را واصل گریه هایمان را فراموش کردیم... مجبور شدیم بسوزیم وبسازیم...ولی چه ساختنی؟ ساختن خودی ویران وترسناک , ساختن همان دنیایی که روزی خودمان از ورود به آن ترسیده بودیم وگریه سر داده بودیم؛به نشانه اعتراض! همچنان که روزها میگذشت ما با ترسهایمان خو میگرفتیم وزندگی خوب وخوشی را سپری میکردیم..!!!!!
سالهای سال از اولین روز ورود مان به این دنیا گذشت ووقت خداحافظی سر رسید... بازگریه وگریه.....! این بار برای چه؟؟ شاید گرسنه ایم.....شایدماشین نداریم......شاید اسباب بازی میخواهیم....و..... شاید هم خودمان را نمیشناسیم واین است که ما را ترسانده...!
ولی حیف...! آخر جاده زندگی تابلو دور زدن ممنون هست ونمیشه برگشت...!
پس تا میتونید پاک زندگی کنید...گریه کنید...! گریه ای که هیچوقت تمامی نداشته باشد و همه مردم از خواب غفلت بیدار شوند و همه با هم گریه کنیم و همه باهم آرام بگیریم...ولی این بار به نشانه شوق...شوق پاکی وصداقت....
1391/8/13 ساعت 23:45
موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 آبان 10 :: 2:31 عصر :: نویسنده : رها
ماه ,ستاره , خورشید کدام رابرایت آرزو کنم؟
ماه , وابسته خورشید ستاره , وابسته شب وخورشید ,بخشنده ای همیشگی....بدون وابستگی....
که فقط عشق الهی اورا روشن نگه داشته....! پس عزیزم خورشید بودن وخورشیدوار زندگی کردن را برایت آرزو میکنم
موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 آبان 10 :: 2:24 عصر :: نویسنده : رها
دلم برای دلم میسوزد.... از بس لگد خورده...نای گریه کردن برای خودش را ندارد....
خدایا..! دلم را سپردم به تو ....
مثل همیشه...!
1391/2/6 موضوع مطلب :
دوشنبه 91 مهر 24 :: 2:24 عصر :: نویسنده : رها
دوشنبه 91 مهر 24 :: 2:18 عصر :: نویسنده : رها
چقدر خود خواه است.... دلم را میگویم...
میگوید: باش تا باشم... نباشم ,نیستی... من بی تو .. .. .. تو با من...!
1391/1/30 موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 مهر 13 :: 2:51 عصر :: نویسنده : رها
باز باران با ترانه.... میخورد برخاک قلبم.....
باورت شاید نباشد.. خشکیده است این حس فخرم.....
موضوع مطلب : |