شب بود وماه به روشنی میدرخشید...
دخترکی تنها, بی خبر از همه جا, از خدا دور میشد....
ماه را تاریک میدید,گناهانش را بزرگتر از بخشش خدا میپنداشت....
دخترک به آسمان چشم دوخته بود....
کلاغی آواز سرداد....
دخترک نگاهی به کلاغ انداخت....
کلاغ را میدید...!!!!
*دخترک به خوبی میفهمید که چرا کلاغ
با آنهمه سیاهی دیده میشود....*
1391/6/13 ساعت 00:15
موضوع مطلب :